روزی که فهمیدیم ....
عزیز دلم ، دختر نازنینم ...
درست دوم دی ماه 1388 بود ، من اون موقع کلاس خیاطی می رفتم . صبح همین روز بدون اینکه بابایاسر بفهمه رفتم آزمایشگاه و آزمایش خون دادم تا ببینم آیا گلی در وجودم هست یا نه ؟
جواب آزمایش بعدازظهر آماده می شد . من هم رفتم کلاس و از اون جا رفتم خونه خاله افسانه . دل تو دلم نبود همش میگفتم خدایا ! یعنی چی میشه ؟
بعداز ظهر رفتم جواب رو گرفتم و همون موقع با دکترم تماس گرفتم و نتیجه رو خوندم که گفت : بله !!!!
وای ! دخترم فقط وقتی مادر بشی میفهمی من اون وقت چه حسی داشتم !
همون موقع رفتم یه عروسک کوچولو ( که عکسش هم داریم ) خریدم و اومدم خونه . روی یه برگه نوشتم :
(( بابا یاسری دوستت دارم )) و دادم دست عروسک و با برگه جواب آزمایش گذاشتم روی میز
وقتی بابات اومد خونه با تعجب اونا رو نگاه کرد و به من گفت : آره ؟؟؟ منم گفتم : آره !!!
هر دومون اینقدر خوشحال بودیم که نمیدونستیم باید چی کار کنیم . فقط خدا رو شکر میکردیم
بعدش هم با هم دیگه با عروسک کوچولو که اون موقع نماد تو بود عکس گرفتیم و بعدش رفتیم هییت آخه
اون موقع تو ماه محرم بودیم ......